عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

یعنی از معدود عکسهایی که دوربین و نگاه کردی فکر کن 500 تا عکس ازتون گرفتم 5 تا عکس درست و حسابی ازتوشون درنیومد...... فقط بابات برای عکاسی سوژه خوبیه.....عکساش همه خوب شد....... مهدی هم از اول تا آخرش به خوبی از خودش پذیرایی کرد و یک لحظه رو هم از دست نداد.......از اونجایی که موز خیلی دوست داره وبراش نمیگیریم(ضرر داره )و ما هم سرمون گرم بود تند تند پوست میکندو قورت میداد.... تولد نازنین بود ولی تو از روی مبل  بلند نمیشدی با همه هم عکس انداختی ..... خاله سمیرا برای تو و آرش ومهدی و محمدرضا یه تیپ زد و لباس سفیدی که تو عکس پوشیدی کادوی خاله برای تولدت بود شلوارو کمربندو پاپیون هم عزیزجون زح...
25 مرداد 1396

بدون عنوان

اینجا پارک پایین خونه عزیزجونه که از بالای پارک آب میاد و و جوب آب درست کردند یکم بالاترش دور یه چاه کم عمق آب نشسته بودیم که موقع بلند شدن ،پات لیز خوردو افتادی تو آب...... ارتفاعش مثل استخر بود که شیرجه میزنن دقیقا مدل شیرجه افتادی.....عمقشم یک متر بود ولی نکته جالبش بیرون اومدنت از تو آب بود که از سرعت افتادنت سریعتر بود یعنی افتادنت و دیدم ولی انقدر سریع بالا اومدی که ندیدم...... سرعت عملت عالی بود عالی ...
25 مرداد 1396

بدون عنوان

دو روز قبل از تولدت پات با شیشه برید و 11 تا بخیه خورد......الان هم نمیتونی راه بری ....... .ماشین لباسشویی و دادیم تعمیرگاه ،تو شستن لباسها کمک کردی بعد یه دستمال برداشتی رو اپن و تمیز کنی که چهارپایه از زیر پات دررفت و افتادی رو شیشه شکسته ها...... بابا عباس خونریزی و بند آوردو بابا محمد بردت درمانگاه.... مهدی از تو یخچال شیشه رب و درآورده بود که از دستش افتاد شکست..... بعد که جمعش کردیم تو پلاستیک رو دسته کابینت آویزون کردیم ببریم بیرون،که تو افتادی روش. ....... من خداروشکر نیومدم بخیه زدن و ببینم بابات که برده بودت از ناراحتی شب نمیتونست بخوابه روبه شکم میخوابید سرشو میکوبید به بالشت یا برعکس ،ولی خوابش نمیبرد..... موقع...
17 مرداد 1396

بدون عنوان

این عکس و خاله سمیرا فرستاد .... همون که با آرش رفتید مهدکودکش و خیلی شلوغ کرده بودی ...
16 مرداد 1396

بدون عنوان

 علی:مامان این ماشین دیوونه ها هستن میدونی به مامانشون چی میگن؟؟؟؟ من:نه نمیدونم چی میگن!!!! تو :دیوونن دیگه به مامانشون میگن بی ادب من :بعد اون موقع مامانشون نمیزنه پنچرشون کنه؟؟؟ تو :نوچ.... خاله سمیرا برای تو و مهدی پارسال ماشین دیوونه گرفت.....
12 مرداد 1396

بدون عنوان

بابا عباس تو اتاقش که طبقه دوم بوده خوابیده بود که یکدفعه چشماشو باز میکنه میبینه به پشت به سقف چسبیده و داره از اون بالا اتاق و نگاه میکنه تختشو کلتشو لباسشو....که یکهو از رو سقف میفته پایین......... ومیبینه دیگه نه دری هست نه دیواری نه شیشه ایی..... به سرعت به طرف بالکن میدوه..... موج انفجار بمب فرانسوی  که تو حیاط زده بودند انقدر شدید بود که تقریبا همه چیزو نابود کرد........ همون موقع  دقیقااز 30 سانتی متری بالای سر بابا شروع به زدن رگبار میکنن و بابا هم به سمت پناهگاه فرار میکرده و رگبار هم تعقیبش میکرده.....انقدر هول میشه که به جای پناهگاه متوجه میشه تو موتورخونس.....در همون لحظه موتورخونه رو هم با راکت میزنن و باب...
12 مرداد 1396

بدون عنوان

زمان جنگ ،به بابا عباس سه تا منطقه نزدیک کرمانشاه دادن که اسمشون یادم رفت فکر کنم قصرشیرین هم بود..... از ساعت 4 بعدازظهر جاده کلا ناامن و دست دموکراتها بود وهیچکس جرات رد شدن از جاده رو بعد از ساعت 4 نداشت .....نفرات قبل از بابا عباس تو همین جاده شهید شده بودند...... ولی بابا هر روز بعد از ساعت 4 از اون جاده برمیگشته وفکر میکرده بخاطر دست فرمون خوبش وسرعت بالاشه که نمیتونن بزننش...... یه روز که بابا عباس داشته سرکشی میکرده یه خانمی و بچه به بغل میبینه که جلو درمونگاه گریه میکرده وزار میزده......ازش میپرسه چی شده که میگه بچش داره میمیره ولی دکتر حاضر نیست ببیندش....... میره تو اتاق دکتره ومیبینه که داره ناهار میخوره......ازش میخو...
12 مرداد 1396

بدون عنوان

تا الان که ساعت یک و نیمه شبه با بابا عباس نشستیم برامون خاطره های جالب جوونیشو تعریف میکنه هرچند که زیاد سنی هم نداره والان 57 سالشه و موی سفید هم توی موهاش نداره........ چقدر خاطرات بابابزرگ صفراوی فعالت برات جذاب بود که علاوه بر کلی خندیدن ،دلت نمیاد بخوابی....... چندتا ازشون رو برات مینویسم تا یادت بمونه
12 مرداد 1396